Click to see the image after reading the text
Click to see the image after reading the text
برای مشاهده تصویر - بعد از خواندن متن - بر روی دایره خاکستری کلیک کنید
Standing alone on the podium, the sound of the waves hit the wall. It would have been possible to imagine the far-off horizon if the fog didn’t blur the town. The impossibility of a precise description could be guessed. Feeling like a recordist when the chirr of the wooden boat, robbing himself to the stone stairs, made an Offbeat Syncopation[1], as it were, two things–different in nature–coinciding. The picture was so pleasing that I preferred not to ruin it by turning around. I had no understanding of time, but the depth of the loneliness reminded me of the small hours. My shadow, spread over the pavement, was a hint to locate the lamp post and the heavy presence of two columns behind me, could be traced by their shadows. The light was playing well on the ground. A portico, with a series of unaffected vaults, framed my right side to the far front where on the left, an unintentional tower made the whole image imbalanced. In the midst of this chaos, however, something was recalling me to forge through. The more I went, the more visible the contents inside the frame. I was experiencing the Vertigo Effect[2]. At the end of the frame, something exploded, a titanic void with a strange geometry. Perhaps its cosmic proportion came from the intention of rectangularity which successfully changed the perception of a non-rectangular geometry.
The corridor swallowed the noises. I felt as if I arrived late at a banquet. A corner of the massive void was filled with a bunch of tables and chairs and a square podium with a bentwood chair. Someone in the same corner was pouring dry ice into a tub while others were loading the chairs into the truck. That bentwood chair was the origin of the world though and I was on the opposite side. I owed all the lucidity to the organization of the space where orderly rows of arches aroused anxiety, the accumulated layers of regular and uniform modules gave a surrealistic depth to the void and the reflection of the facades in the waterlogged ground converged reality and virtuality. In fact, a blackhole separated me from the chair.
Something dropped, someone ran, and all the noises echoed through the vaults. Just a few steps away from me, a pitch pipe was left. Blowing into the pipe and the smooth movements of a bow resonated in the space. Someone was playing a piece next to the bentwood chair and I arrived at the origin of the world with a soaking face. That's all to remember before the alarm shrieking “7:30”
The Eighth of December
Venice
Standing alone on the podium, the sound of the waves hit the wall. It would have been possible to imagine the far-off horizon if the fog didn’t blur the town. The impossibility of a precise description could be guessed. Feeling like a recordist when the chirr of the wooden boat, robbing himself to the stone stairs, made an Offbeat Syncopation[1], as it were, two things–different in nature–coinciding. The picture was so pleasing that I preferred not to ruin it by turning around. I had no understanding of time, but the depth of the loneliness reminded me of the small hours. My shadow, spread over the pavement, was a hint to locate the lamp post and the heavy presence of two columns behind me, could be traced by their shadows. The light was playing well on the ground. A portico, with a series of unaffected vaults, framed my right side to the far front where on the left, an unintentional tower made the whole image imbalanced. In the midst of this chaos, however, something was recalling me to forge through. The more I went, the more visible the contents inside the frame. I was experiencing the Vertigo Effect[2]. At the end of the frame, something exploded, a titanic void with a strange geometry. Perhaps its cosmic proportion came from the intention of rectangularity which successfully changed the perception of a non-rectangular geometry.
The corridor swallowed the noises. I felt as if I arrived late at a banquet. A corner of the massive void was filled with a bunch of tables and chairs and a square podium with a bentwood chair. Someone in the same corner was pouring dry ice into a tub while others were loading the chairs into the truck. That bentwood chair was the origin of the world though and I was on the opposite side. I owed all the lucidity to the organization of the space where orderly rows of arches aroused anxiety, the accumulated layers of regular and uniform modules gave a surrealistic depth to the void and the reflection of the facades in the waterlogged ground converged reality and virtuality. In fact, a blackhole separated me from the chair.
Something dropped, someone ran, and all the noises echoed through the vaults. Just a few steps away from me, a pitch pipe was left. Blowing into the pipe and the smooth movements of a bow resonated in the space. Someone was playing a piece next to the bentwood chair and I arrived at the origin of the world with a soaking face. That's all to remember before the alarm shrieking “7:30”
The Eighth of December
Venice
صندلی لهستانی
تنها روی سکو ایستاده بودم. از پشت صدای اصابت موجها به دیواره می آمد. می شد افق دور را لا به لای صداها تخیل کرد. می شد حدس زد که مه از شهر هاله ای نورانی تعریف می کند، که ابهامِ اشکال توصیفِ دقیق را غیرممکن خواهد ساخت. از جیر جیرِ مالشِ قایقِ چوبی به پله های سکو، سنکوپ شکسته ای(1) شکل گرفته بود که از پیچیدگی آن لحظه صدابردای می کرد. انگار دو چیز نامربوط در ماهیتی هماهنگ اتفاق می افتادند. تصویری که ساخته بودم آنقدر خوشایند بود که ترجیح دادم با برگشتنم خرابش نکنم. درکی از زمان نداشتم. عمق تنهایی اما باعث شد حدس بزنم چند ساعتی از نیمه شب گذشته است. سایه ام روی سنگ فرش پهن شده بود. از روی سایه موقعیت تیر برقی که همان نزدیکی داشت براندازم می کرد قابل تشخیص بود. سنگینی حضور دو ستونی که لایشان ایستاده بودم نیز تنها به واسطه سایه هایشان احساس میشد . نور بازی عجیبی به راه انداخته بود. رواقی از طاق های بی آلایش، سمت راستم را تا نقطه ای در روبرو قاب کرده بود. برج بی قواره ای هم سمت چپِ دیدم را گرفته بود که تعادل تمام قاب را برهم می زد. میانۀ این آشوب اما، به رفتن تشویقم می کرد. هر قدم به جلو قدری بیشتر از محتویات داخل قاب را نمایان می ساخت. داشتم تاثیر ورتیگو(2) را در لحظه تجربه می کردم. در انتهای قاب حجمی منفجر شده بود. یک خالیِ بزرگ با هندسه ای عجیب. بزرگی اش احتمالا به این خاطر بود که می خواست مستطیل باشد. موفق هم شده بود، هرچند که مستطیل نبود. راهرویی که رد کرده بودم تمام صداها را بلعیده بود. حس رسیدن داشتم، رسیدن به مهمانی ای که چند ساعت پیش تمام شده بود.گوشه کوچکی از این خالی را دسته ای میز و صندلی و سکویی مربعی با یک صندلی لهستانی پر کرده بود. همان گوشه کسی داشت توی یک تشتِ آبِ داغ یخ خشک می ریخت و عده ای میز و صندلی ها را بار می زندند. آن صندلی لهستانی مبدا جهان بود و من در نقطه مقابلش. صراحت آنچه را که درک می کردم مدیون فضا بودم. ردیفهای منظم طاقها، دلهره ای ترسناک به جانم انداخته بود. انباشتی لایه لایه از مدولهای منظم و هم شکل، عمقی غیرواقعی به فضا می بخشید و خیسی زمین و انعکاس جداره ها، مجازی بودن این واقعیت را تشدید می کرد. در واقع بین من و آن صندلی به اندازه یک سیاه چاله فاصله افتاده بود. چیزی به زمین افتاد، صدای دویدن آمد، همه اتفاقات لای تمام طاق ها پیچید و سکوت شکست. افتاده بود درست چند قدم دورتر از من. یک تیونر سوتی فلزی بود. در یکی از سوراخ ها فوت کردم. صدای رفت و آمد آرشه در فضا طنین انداز شد و کسی روی آن صندلی لهستانی داشت قطعه ای مینواخت. به مبدا جهان رسیده بودم. صورتم خیس بود از شوقی که در برم می گرفت و آلارم گوشی ساعت 7:30 را جیغ می کشید.
هشت دسامبر
ونیز
صندلی لهستانی
تنها روی سکو ایستاده بودم. از پشت صدای اصابت موجها به دیواره می آمد. می شد افق دور را لا به لای صداها تخیل کرد. می شد حدس زد که مه از شهر هاله ای نورانی تعریف می کند، که ابهامِ اشکال توصیفِ دقیق را غیرممکن خواهد ساخت. از جیر جیرِ مالشِ قایقِ چوبی به پله های سکو، سنکوپ شکسته ای(1) شکل گرفته بود که از پیچیدگی آن لحظه صدابردای می کرد. انگار دو چیز نامربوط در ماهیتی هماهنگ اتفاق می افتادند. تصویری که ساخته بودم آنقدر خوشایند بود که ترجیح دادم با برگشتنم خرابش نکنم. درکی از زمان نداشتم. عمق تنهایی اما باعث شد حدس بزنم چند ساعتی از نیمه شب گذشته است. سایه ام روی سنگ فرش پهن شده بود. از روی سایه موقعیت تیر برقی که همان نزدیکی داشت براندازم می کرد قابل تشخیص بود. سنگینی حضور دو ستونی که لایشان ایستاده بودم نیز تنها به واسطه سایه هایشان احساس میشد . نور بازی عجیبی به راه انداخته بود. رواقی از طاق های بی آلایش، سمت راستم را تا نقطه ای در روبرو قاب کرده بود. برج بی قواره ای هم سمت چپِ دیدم را گرفته بود که تعادل تمام قاب را برهم می زد. میانۀ این آشوب اما، به رفتن تشویقم می کرد. هر قدم به جلو قدری بیشتر از محتویات داخل قاب را نمایان می ساخت. داشتم تاثیر ورتیگو(2) را در لحظه تجربه می کردم. در انتهای قاب حجمی منفجر شده بود. یک خالیِ بزرگ با هندسه ای عجیب. بزرگی اش احتمالا به این خاطر بود که می خواست مستطیل باشد. موفق هم شده بود، هرچند که مستطیل نبود. راهرویی که رد کرده بودم تمام صداها را بلعیده بود. حس رسیدن داشتم، رسیدن به مهمانی ای که چند ساعت پیش تمام شده بود.گوشه کوچکی از این خالی را دسته ای میز و صندلی و سکویی مربعی با یک صندلی لهستانی پر کرده بود. همان گوشه کسی داشت توی یک تشتِ آبِ داغ یخ خشک می ریخت و عده ای میز و صندلی ها را بار می زندند. آن صندلی لهستانی مبدا جهان بود و من در نقطه مقابلش. صراحت آنچه را که درک می کردم مدیون فضا بودم. ردیفهای منظم طاقها، دلهره ای ترسناک به جانم انداخته بود. انباشتی لایه لایه از مدولهای منظم و هم شکل، عمقی غیرواقعی به فضا می بخشید و خیسی زمین و انعکاس جداره ها، مجازی بودن این واقعیت را تشدید می کرد. در واقع بین من و آن صندلی به اندازه یک سیاه چاله فاصله افتاده بود. چیزی به زمین افتاد، صدای دویدن آمد، همه اتفاقات لای تمام طاق ها پیچید و سکوت شکست. افتاده بود درست چند قدم دورتر از من. یک تیونر سوتی فلزی بود. در یکی از سوراخ ها فوت کردم. صدای رفت و آمد آرشه در فضا طنین انداز شد و کسی روی آن صندلی لهستانی داشت قطعه ای مینواخت. به مبدا جهان رسیده بودم. صورتم خیس بود از شوقی که در برم می گرفت و آلارم گوشی ساعت 7:30 را جیغ می کشید.
هشت دسامبر
ونیز
(1)
(Syncope سَنکُپ (به فرانسوی
اصطلاحی است در موسیقی. اتصال کشش ضرب ضعیف به کشش ضرب قوی باعث جابهجا شدن تأکیدها در ضربها میشود و قسمت ضعیف با تأکید بیشتری اجرا میگردد. اینگونه موارد حالت خاصی را در موسیقی ایجاد میکند که به آن سنکپ میگویند. به عبارتی ادامه یافتن یا متحد شدن ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب،به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب بعدی،که باعث جابجا شدن ضرب ها وقسمت های ضعیف به جای ضربهای قوی و قسمت های قوی شده و در نتیجه ضرب وقسمت ضعیف،قوی اجرا میشود،حالتی خاص در موسیقی ایجاد میکند که آن را سَنکُپ میگویند. این تمدید ممکن است به وسیله خط اتحاد یا بدون آن باشد. ازمتحد شدن نتهای هم شکل سنکپ ساده (مساوی) و از متحد شدن نت های غیرهمزمان سنکپ شکسته (نامساوی) به وجود می آید. (پورتراب، مصطفی کمال. تئوری موسیقی. تهران، نشر چشمه، ۱۳۶۸.)ه
(Syncope سَنکُپ (به فرانسوی
اصطلاحی است در موسیقی. اتصال کشش ضرب ضعیف به کشش ضرب قوی باعث جابهجا شدن تأکیدها در ضربها میشود و قسمت ضعیف با تأکید بیشتری اجرا میگردد. اینگونه موارد حالت خاصی را در موسیقی ایجاد میکند که به آن سنکپ میگویند. به عبارتی ادامه یافتن یا متحد شدن ضرب ضعیف یا قسمت ضعیف ضرب،به ضرب قوی یا قسمت قوی ضرب بعدی،که باعث جابجا شدن ضرب ها وقسمت های ضعیف به جای ضربهای قوی و قسمت های قوی شده و در نتیجه ضرب وقسمت ضعیف،قوی اجرا میشود،حالتی خاص در موسیقی ایجاد میکند که آن را سَنکُپ میگویند. این تمدید ممکن است به وسیله خط اتحاد یا بدون آن باشد. ازمتحد شدن نتهای هم شکل سنکپ ساده (مساوی) و از متحد شدن نت های غیرهمزمان سنکپ شکسته (نامساوی) به وجود می آید. (پورتراب، مصطفی کمال. تئوری موسیقی. تهران، نشر چشمه، ۱۳۶۸.)ه
(2)
(Vertigo Effect) اثر ورتیگو
مورد استفاده قرار گرفت (Vertigo)در فیلمبرداری است که اولین بار در توسط آلفرد هیچکاک در فیلم سرگیجه (in-camera effect) تکنیک درون ساختاری در این تکنیک با استفاده از شیوه خاص زوم کردن، برداشت از آنچه در واقعیت اتفاق افتاده، به گونه ای دستکاری می شود که جلوه ای خاص به سوژه و محیط اطرافش https://en.wikipedia.org/wiki/Dolly_zoom ببخشد.
(Vertigo Effect) اثر ورتیگو
مورد استفاده قرار گرفت (Vertigo)در فیلمبرداری است که اولین بار در توسط آلفرد هیچکاک در فیلم سرگیجه (in-camera effect) تکنیک درون ساختار
در این تکنیک با استفاده از شیوه خاص زوم کردن، برداشت از آنچه در واقعیت اتفاق افتاده، به گونه ای دستکاری می شود که جلوه ای خاص به سوژه و محیط اطرافش ببخشد.
https://en.wikipedia.org/wiki/Dolly_zoom
Other Projects
Cubic HingeAn Undoable Piece of Paper
CollisionArchiLiterature Series
Musaics - DuplicateProject type
The Pitch DarkArchiLiterature Series
A Simple MosquePraying Inside a Machine
[A]Matrix - DuplicateA Matrix of Reconstruction For Amatrice
The Paddy FieldArchiLiterature Series
The 7-38-55 RuleArchiLiterature Series
Blindly WhiteArchiLiterature Series
Invisible ScreenArchiLiterature Series
CinemArchCar As a Heterotopia in "Good Will Hunting"
InceptogramOne... Two... Three... Action!
Allegory of The Lift | InstallationOne Over Many
ArchiLiteratureProject type
Rasht AirportStructure As The Focal Point
Layers of PerceptionArchiLiterature Series
The CircusArchiLiterature Series
Cut And PasteArchiLiterature Series
The KeeperArchiLiterature Series
INVITATION Pavilion | InstallationLet's Build!
Parallel UniversesArchiLiterature Series
The First Five SecondsArchiLiterature Series
MonologueArchiLiterature Series
The Eyes [2]ArchiLiterature Series
PLATINUM School of ArchitectureLaboratory of Composition!
The Eyes [1]ArchiLiterature Series
The CirclesArchiLiterature Series
Red Fire[Station]Detail Matters!
Five Minutes More!ArchiLiterature Series
A Hole, One Centimeter In DiameterArchiLiterature Series
Four Mirrors Facing Two by TwoArchiLiterature Series
Houman Riazi © 2020 All Rights Reserved.